هَمیشه دوست داشتَم، دَر آن حَوض نَقاشی شُده آبی، جای آن ماهیای بودَم، که از هِدیه دادَن نِگاهَت هَرگز و هَرگز سیراب نمیشُدم.
هَمیشه دوست داشتَم، دَر آن اتاقِ خواب، جای اسباببازیهایَت بودَم، که هَر از گاهی بر بالای سَرت میچَرخیدَم و دَر بیداری هَم، هَم بازی تو میبودَم.
هَمیشه دوست داشتَم، دَر آن فَریادهای آرامِشبَخش، نام مَن یِکبار به گوش میرِسید، هَر چَند گاهی صِدایَم میزَدی، اما هَمین که لبهایَم از هم جُدا میشُد تا آنچه که در قَلبَم بود به زبان بِیاوَرم، ناگهان از خواب بیدار میشُدم، چه کابوسِ زیبای بود.
هَمیشه دوست داشتَم، دَر آن روزهای نُخستینِ پاییز، جای نِوشت افزارَت بودَم، تا گاهی از تَمام وجودَت، مَرا در دَست میفِشُردی و از نَزدیک احساسات میکردَم.
هَمیشه دوست داشتَم، دَر آن روزها که حالَم دِل خوشی نداشت، فَقَط با آهنگ بیکلام آرام میگرفتَم، اما آن هِنگام که تو به سُخَن میآمدی، فَقَط آهَنگِ با کلام تو مَنبَع آرامِشَم بود.
هَمیشه دوست داشتَم، دَر آن روزهای ابری بارانی، جای چَترات میبودَم تا در پَناه من آرام میگرفتی و مَرا در قَدَمهایَت شَریک میکردی.
هَمیشه دوست داشتَم، دَر آن روزهائی که باد وَزیدَن میگِرِفت، باد اول تو را بِه آرامی لَمس میکرد تا عَطرِ نَفَسهایت را از فرسنگها فاصله به مَن بِرِسانَد.
هَمیشه دوست داشتَم، دَر آن روئیاهایَم تو به واقعیَت مَن میپَیوَستی، و آن شاخه های گُل دَستانَم را تو از مَن میگِرفتی.
هَمیشه دوست داشتَم، دَر آن قَلبَم، آشیانهات را میساختی تا به بَهانه تو صِدای ضَربانِ قَلبَم در کُل وجودَم طَنین انداز میشُد.
هَمیشه دوست داشتَم، دَر آن آرامگاهَت خاکِ تَنَم را با خاکِ تَنَت آمیخته گردانَم، اما نمیدانستَم حتی آمیختگی مَن با تو، دَر این سَرزَمین بعد از ناهُشیاری و مَرگ بر ما نیز حَرام است.
آری مَرز بَین روئیا و واقعیَت بِسیار شیرین است اما دَر واقعیَت تَلختَر از آن را هَرگز پَیدا نَخواهی کرد، دَر روزگارِ ما، بایَد دِلخُوش بود به روئیاهائی که شایَد روزی و زمانی به واقعیَت بِپیوندَند و یا شایَد شایَد هَرگز از خواب بیدار نَشُدیم.
دَر وصف انسانی که دَر مَسیر رِسیدَن به عِشق جز روئیاپَردازی راهی دیگر نَدارَد و آن هَم به امیدِ به واقعیَت پَیوَستَن آن باشَد. در جای چِنین شَخصی نه تَوان از ته دِل گِریست وَ نه خَندید.
ساسان زمانی دادانه
استفاده از این متن با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع میباشد.
به امید ظهور..
تا تو کِنارم نَباشی.
هِزاران مُوسَکِن هم تَوان تَسکین دَردهایم را نَدارد.
هِزاران دوست داشتَنهای دیگر ، هَمچون دوست داشتَن تو بَرایَم ارزِشی نَدارد.
تا تو کِنارم نَباشی .
دریای دِلَم بَس خَشن و طوفانیایست ، که هیچ ناخُدایی به جز تو تَوان رام کَردَنش را نَدارد.
در نَبود تو ، هَوای دِلَم بَس خالیایست ، که جای خالیات را فَقَط با خاطِرههایَت پُر میکُنم.
تا تو کِنارم نَباشی.
آن هِنگامه شَب ، که سُکوت و تاریکی نَفَسَم را در سینِه حَبس میکُند.
هیج کَسی به جُز تو ، تَوان هِدیه دادَن طُلوع آفتاب را به مَن نَدارد.
تا تو کِنارم نَباشی.
هَمِه کَس و هَمِه چیز بَرایَم غَریبه و ناآشناست.
اِنگار تَنها رَنگی که تا به حال دِیدِهام ، در رَنگ چَشمهایَت خُلاصِه میشَود.
اِنگار تَنها صِدایی که تا به حال شِنیدِهام ، از زَبان شِیرین تو جاری شُده است.
اِنگار تَنها عَطر نَفَسهای تو ، دوستِ هَمه حَواسام شُده است.
اِنگار تَنها هِنگامیکِه که گیسُوانَت خود نَمایی نَکُنند ، باد شُروع به وَزیدَن نَخَواهَد گِرفت.
تا تو کِنارم نَباشی.
هَوایی بَرای زِندِه ماندَن نیست.
خورشیدی بَرای روشَنایی نیست.
ابری بَرای باریدَن نیست.
تا تو کِنارم نَباشی.
در طبیعَت سَبزه نیست ، دِرَخت نیست ، آب و زندهگانی نیست ، وَ هیج چیزِ زندهای زنده نیست.
تا تو کِنارم نَباشی.
در تاریکی شَب ماه نیست ، سِتارهای نیست ، هیچ روزَنِهای به سوی نور و امید نیست.
تا تو کِنارم نَباشی.
در دَریاها آبی نیست ، چه رِسَد برای ماهیها ، که جز سَرابی بیش نیست.
تا تو نَباشی دُنیا دُنیا نیست ، هیچ ، هیچ چیزی تا ابَد هیچی نیست.
تا تو کِنارم نَباشی.
هیچ کَسی را تَوان حُکمرانی دَر قَلبَم نیست
ساسان زمانی دادانه.
.استفاده از این شعر با ذکر نام نویسنده بلامانع میباشد.
دنیای ما آدمها سرشار از خاطرههاست، سرشار از خاطرههایی از جنس: شادی یا غم، عشق یا نفرت، آرامش یا اضطراب، موفقیت یا شکست، سلامتی یا بیماری، صلح یا جنگ، روشنایی یا تاریکی، عدالت یا بیعدالتی، برابری یا نابرابری، خندیدن یا گریستن، زیبایی یا زشتی، تولدها یا مرگها، آمدنها یا رفتن ها، بیداریها یا خوابها، حقیقتها یا دروغها، شبها یا روزها، سکوتها یا صداها و.
خاطرههایی سرشار از تضادها، با سوالهایی متفاوت و پاسخهایی دو گزینهای؛ یا خوب یا بد، یا زیبا یا زشت و الی آخر.خاطرهها همان تجربههای شیرین و تلخ کسب شده از هنگام تولد تا پایان زندگی و مرگ است. بعضی از خاطرهها تا لحظه مرگ انسان را رها نمیکنند، حتی در زیر خاک هم دست از سرمان بر نمیدارند؛ چه خوب باشند و چه بد، چه زیبا باشند چه زشت و الی آخر.
بعضی خاطرهها چه بخواهیم و چه نخواهیم دوباره شکل نمیگیرند؛ مثلاً: اولین باری که همه وجودت با کسی دیگر یکی شده و قلبت دیگر از مدار کنترل خارج میشود، و پاهای همچو سرو در مقابلاش سر تعظیم فرود میآورد و قلبت دیگر از آهسته زدن خسته میشود و دوران پر تپش خود را تجربه میکند، و ذهن و اندیشه توان ایستادن در برابر این همه هیجان را از دست میدهد و توان اجازه گرفتن از عقل را از تو سلب میکند، با ناراحتی اش همه وجودت به هم می ریزد و با آرامش اش همه وجودت آرامش میگیرد، هیچ کدام از این ها دوباره شکل نمیگیرند: چون؛ دل آدمها فقط بک بار عاشق میشوند و بقیه اش فقط بازی با گذر زمان است، فقط بازی با گذر زمان.
بعضی از خاطرهها هم، جز عذاب روح و درد کشیدن جسم، بهره دیگری ندارد؛ مثلاً: از ته دل کسی را دوست داشته باشی، همه جاذبههایش را به خاطر داشته باشی، با خاطرههایش زندگی کنی، با خندههایش بخندی، با اشکهایش اشک بریزی، ولی او نمیداند با نفس کشیدنهایش هوا را برایمان تازهتر میکند، ولی او نمیداند در خواب و رویاهایمان هست، ولی ما در واقعیت هایش نیستیم چه رسد به خواب اش، چه رسد به خواب اش.
تنها خاطرههایی که میتوانند، آرامش بخش همه لحظههای زندگیمان باشند، خاطرههای با خدا بودن است، تنها اوست که در همه شرایط با ماست. او سرشار از آرامش، مهربانی، بخشندگی و توانای بیهمتاست، او کسی است که محتاج هیچ کس نیست، ولی همه به او وابستهاند و همه محتاج نظر و نگاه اش، همه محتاج نظر و نگاه اش.
خاطره های با او بودن هیچ گاه عذاب آور نیست، هیچ گاه غم و اندوه نیست، بلکه سرشار از واژه های خوب و دلنشین است، زمانیکه جسم مان با خاک یکی شود و روحمان نزد آفریدگار به پرواز در آید، این خاطرهها و تجربههای آمیخته با ستایش و عبادت خداست، که دلیلی میشود برای ورود به جایی که با همه چیز این دنیای فانی و پر از تعارض و دروغ و دورویی و فساد و منفعت طلبی و. فرق دارد.
یعنی جایی در نهایت آرامش که لذتهایش تمامی ندارد، جایی که فقط جوانی است و زیبایی، جایی که با هر بار نفس کشیدن، خدا را سپاس میگویی برای این همه عدالت و برابری، برای این همه عدالت و برابری.
استفاده از نوشتههای این وبلاگ با ذکر نام نویسنده بلامانع میباشد.
ساسان زمانی دادانه
گذشته را خیلی دوست دارم؛ چون آیینهی تجربههای من، خاطرههای خوش من و نشان دهنده چگونگی شکل گرفتن حال و هوای امروز من است. هنگامیکه به گذشته فکر میکنم، یاد یادگرفتن اولین واژههای باارزش دنیام میافتم؛ همچون: خدا، پدر، مادر، برادر، خواهر و.اولین احساسهای خوب رو، اولین حرفهای خوب رو، اولین تجربههای خوب رو و.را در میان خانودهام کسب کردم. خانواده بهم یاد داد که هرجایگاهای داشته باشم، همه کس و همه چیز رو درک کنم؛ چون، درک کردن آخرین حد و اندازه برابری و یکدل بودن، و انسانیت فرض کردن انسان است، و نه چیز دیگهای.
بهم یاد دادن تا برای رسیدن به مهمترین هدف زندگی نباید سایر اهداف فرعی رو قربانی کرد، بلکه؛ کنار هدف اصلی اهداف فرعی هم مهم تلقی میشوند، بهم یاد دادن تا به سلامت به آرزوهام برسم، چون رسیدن به هدف بدون سلامتی جسم و روان موفقیت نیست، بلکه؛ شکست پنهان یا شکست مطلق میباشد.
گذشته بسیار زیباست، به شرطی که؛ حال، و در العان زندگی کردنت بر وفق مراد باشد، حال یعنی: العان زنده بودن، العان نفس کشیدن، العان لذت بردن، العان درد کشیدن، العان اندیشیدن و بودن، و.بدون حال نه گذشتهای ثبت میشود و نه آیندهای در انتظار خواهد بود، بدون تلاش و کوشش در حال و العان نه لذتی از خاطرههای گذشته خواهی داشت و نه امیدی به آینده، ما العان فکر میکنیم پس هستیم، نه در گذشته یا آینده، حال پلی مابین گذشته و آینده هست.
آینده یعنی؛ بازتاب کارهای انجام شده در حال، و به کار بردن تجربههای کسب شده گذشته در آینده است، آینده نماینده گذشته و حال است، نمایندهای که همه وجودش را مدیون گذشته و حال میباشد.
خلاصه کلام: گذشتهی ما، آیندهی ما، بازتاب در حال زندگی کردن ماست، پس العان باید خوب اندیشیدن، درست انتخاب کردن و عمل کردن را یاد بگیریم، نه مثل، دولت محترم آقای بیشترین شعار را دهیم و کمترین، کمترین، کمترین.عمل را انجام دهیم.
استفاده از همه نوشتههای این وبلاگ با ذکر نام نویسنده بلامانع است.
ساسان زمانی دادانه
آغاز هر کاری را با نام تو شروع کردن؛ مثل دیدن و احساس کردن کوچکترین حیات و زندگی تا لحضه پایان و مرگ است. مثل لمس کردن برگ درختی به هنگام رویش در فصل بهار، دیدن و چشیدن ثمر آن در فصل تابستان، قدم گذاشتن بر برگهایش در فصل پاییز، و ناپدید شدن آن در فصل زمستان است.
چگونه میشود نام تو را بر زبان نیاورد، چگونه میشود وجود تو را با همه احساس درک نکرد، چگونه میشود حرفهایت را نادیده و ناشنیده گرفت، چگونه میشود با دیدن این همه زیبایی و عظمت آفرینش عاشق و دل بسته تو نشد، اصلاً مگر این چنین میشود؟
نه این گونه نیست ما تو را فراموش نکردهایم، بلکه فراموشی را آنانی به ما یاد دادند که با قدرت دنیوی خویش، بر قلب سفید مانند ما فراموشی و تاریکی را هک کردهاند،چه بگویم از این همه درد، از این همه ظلم، اصلاً نمیگویم چون تو خودت میبینی این همه تعارض را میان زمینیها.
خیلی اوقات انسانهای مادیگرا و فناپذیر از یاد میبرند، که دنیا به اندازه ذرهای از ذرات بیارزش هستی جای جاویدان ماندن نیست، از یاد میبرند که دنیا فقط آزمونی ایست که نتیجهاش را در روز قیامت میگیرند.
یک جای تعجب میماند و آن این است؛ که اینها میدانند همه چیزهایی که باید میدانستند، ولی شیطان در دل آنها خدایی میکند، امروز توبه میکنند و فردایش گناه را دوباره یاد میگیرند و یاد میدهند.
ای کاش در این دنیای پرتعارض آمیز نجات دهنده ایی ظهور میکرد تا واژههای خوب را از بد، زیبا را از زشت، عدالت را از بی عدالتی، برابری را از نابرابری، روشنایی را از تاریکی و.دوباره به انسانهایی که فکر میکنند که میتوانند همه عظمت آفرینش تو را با عقل خویش درک و فهم کنند دوباره یاد بدهد.
خدایا ظالمان را رسوا کن، خوبان و پرهیزکاران و آنانی که قربانی قدرتطلبی، ثروتپرستی و منفعتطلبی انسانهای دنیاپرست، نژادپرست و شیطان پرست شدهاند را زندگیایی جاوید، پر از آرامش و اعتماد و برابری برسان.
این متن حرف دلی آمیخته با فلسفه، و کنایههای ی است. خوشحال میشوم دیدگاهتان را در رابطه با این نوشته بیان بفرمایید.
به امید ظهور
ساسان زمانی دادانه
درباره این سایت